پرستار بخش ویژه بیمارستان فارابی کرمانشاه گفت: فکر فرار لحظهای به ذهنم خطور نکرد، فقط به فکر نجات جان بیماران بودیم. غیرت ایرانی اجازه نداد، جا بزنیم.
به گزارش خبرگزاری فارس از کرمانشاه. صبح روز ۲۶ خردادماه ۱۴۰۴، آرامتر از همیشه بود. نور ملایمی از پنجرههای بیمارستان فارابی میتابید و پرستارانی با قدمهایی آهسته، میان تختهای بیماران رفتوآمد میکردند. هیچکس فکر نمیکرد چند ساعت بعد، این راهروهای آرام به میدان نبرد تبدیل شوند؛ جایی میان دود، ترکش، فریاد و شیشههای فروریخته.
یزدانی احمدی، پرستار ۳۵ ساله با ۱۳ سال سابقه صبح آن روز با آرامش معمول وارد بخش ویژه بیمارستان شد.طبق روال هر روز بیماران بخش ویژه را ویزیت کرد. بیماران تنفسی که نیازمند مراقبت ویژه بودند، زیر نگاه دقیق او و همکارانش بودند. قرار بود به کلاس آموزشی برود، ساعت حوالی ۹ صبح بود که از بخش نورولوژی خارج شد و به سمت آمفیتئاتر بیمارستان رفت.در همان لحظه، در راهرو کنار پنجره بزرگ، همکار پزشکی را دید و خواست احوالپرسی کند؛ اما درست همان موقع، صدای مهیبی کل ساختمان را لرزاند. شیشهها شکستند و تکههای شکستهشده بر روی یزدان ریخت. در شوک و سردرگمی آن لحظه، تنها کاری که کرد، پناه گرفتن کنار دیوار بود.
یزدان احمدی میگوید: در شوک و سردرگمی آن لحظه همانجا، کنار دیوار پناه گرفتم، قلبم میتپید. نفهمیدم چی شد، ترس در نگاهها بود، اما اجازه ندادم این ترس، زمینم بزند.همکارانم که در کلاس بودند، با شنیدن انفجار، در راهروی بیمارستان جمع شدند. تصمیم گرفتیم همکاران که اکثر خانم بودند را به جای امن برسانیم. انفجار سوم که آمد، همه در حیاط جمع شده بودند. چهرهها پر از نگرانی و شوک بود. غیرت ملی در دل همه ما جریحهدار شده بود. آن تنش و استرس سنگین، به خصوص در میان همکاران خانم قابل تحمل نبود. همه را به سمت نقطهای امن در حیاط جلوی آشپزخانه، هدایت و جمع کردیم.فضای اطراف پر از صدای انفجار و صدای شکستن شیشهها بود.
همه نگران، هیچکس به فرار فکر نکرد
گفتیم هر چه سریعتر خودتان را به داخل سالن برسانید، جایی که نسبت به فضای بیرون امنتر بود. با عجله به سمت سالن و سپس پناهگاه حرکت میکردند، هر چند دلها پر از نگرانی بود، همه در حال هراس و اضطراب بودیم، اما هیچکس فکر فرار نداشت، فقط میخواستند در قبال مسئولیتی که دارند بیماران را نجات دهند.استرس و نگرانی همچنان بالا بود؛ هیچکس نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. وقتی فضا کمی آرام گرفت، بچهها را به پناهگاه هدایت کردیم، اما هیچکدام نمیخواستند آنجا بمانند. اصلاً فکر پناه گرفتن در آن لحظه نبود؛ همه نگران همکاران و بیماران بودند.
بعد از انفجارهای چهارم و پنجم، وقتی فضا کمی امنتر شد، بیدرنگ با چند تن از همکاران راهی آی.سی.یو شدیم.مسئولیتی که بر دوش ما بود، فراتر از یک شغل بود؛ این مسئولیت، غیرت یک مرد، غیرت یک ایرانی بود. غیرت ایرانی ما را پای کار نگه داشت و نگذاشت جا بزنیم.آن لحظه تنها چیزی که در ذهنم بود نجات جان بیماران بود. حتی ترس از جان خودم هم در پسزمینه محو شده بود. انگار ما در خط مقدم جنگ بودیم؛ وظیفهای سنگین و لازم الاجرا.
وقتی به سمت آی.سی.یو میدویدم، هیچ نشانی از فرار در ذهنم نبود؛ فقط یک فکر لحظه به لحظه در قلبم میتپید: باید سریعتر برسم، باید بیماران آسیبدیده را نجات دهم. در آن آشوب، میان صدای انفجارها و ترکشهای پراکنده، فقط به سمت آی.سی.یو میدویدم.در کمترین زمان ممکن تیم بحران تشکیل شد، همه آماده بودند برای مقابله با هر اتفاق ناگواری. بیماران آنجا، هرچند هوشیار، از اضطراب رنج میبردند و توان حرکت نداشتند؛ بعضی نیازمند کمک تنفسی و مراقبت دقیق مانیتورینگ بودند. دست به دست هم دادیم و شروع به حمایت همهجانبه کردیم، بدون هیچ توقف یا هراسی.
اتاق ایزوله، که روز قبل خالی شده بود، بیشترین آسیب را دیده بود. اگر کسی آنجا بود، آن روز فاجعهای غیرقابل تصور رقم میخورد. اما خدا را شکر، آن اتاق خالی بود و هیچ بیمار جان خود را از دست نداد.آن روز خسارت فقط به ساختمان و شیشههای بیمارستان محدود شد، اما جان هیچکدام از بیماران و پرسنل به خطر نیفتاد.
و آن تخت خونین... تصویری که در فضای مجازی پیچید؛ خانمی بود که به رغم همه اتفاقات، سطح اکسیژناش هنوز خوب بود. با تمام توان کمکش کردیم؛ آرام از تخت پایین آوردیم و داخل ویلچر گذاشتیم. در حالی که او را به خانوادهاش رساندیم، قلبم پر از غرور بود از اینکه در آن روز سخت، توانستیم چراغ زندگی را روشن نگه داریم.
۲ برادر همزمان در خط مقدم نجات
در دل آن روز سخت و پرآشوب، من و برادرم هر کدام در جبههای جدا، اما همراستا با هم بودیم. او، آتشنشان، در مرکز میدان سنجابی، درست آن سوی دیوار، وسط دود و انفجار، امدادرسان بود. من اما اینطرف دیوار، در میدان سلامت، با تمام وجود برای نجات جان بیماران میجنگیدم.حس عجیب و غریبی بود؛ دو برادر، هر دو در خط مقدم یک جنگ، اما در جبهههای متفاوت. حتی قبل از آنکه من بتوانم با او تماس بگیرم، خودش زنگ زد. صدایش خسته و نگران بود، اما پشت آن نگرانی، عشق و دلسوزی موج میزد
در آن لحظات که انفجارها آرام نمیگرفتند و همه جا غرق در دود و ترس بود، دلتنگی بین ما دو برادر بیشتر از همیشه حس میشد. هر دو در کنار هم، اما از پشت همان دیوار نازک، در حال خدمترسانی بودیم؛ من به بیماران بیمارستان و او به گرفتاران درگیر انفجار...
اورژانس در سریعترین زمان ممکن چند آمبولانس فرستاد و بیماران بدحال و آی.سی.یو را به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل کردیم.
در میان همه این آشوبها، بیماران روان و اعصاب که در حیاط جمع شده بودند، نیاز به کنترل و مدیریت ویژه داشتند. فضای باز و استرس زیاد شرایط را سخت میکرد، اما همه پرسنل دست به دست هم دادند و توانستیم بیماران را با مینیبوس به مرکز تخصصی منتقل کنیم.
همه میدانستیم که امکان دارد این انفجارها ادامه داشته باشد، اما امید و غیرت، ما را به پیش میراند.
یزدانی در پایان با صدایی آهسته، گفت: خدا را شکر که توانستیم به نحو احسن عمل کنیم.
این روایت، فقط داستان یک روز کاری نبود؛ روایت ایستادگیست، درست در لحظهای که باید میگریختند. روایت انسانهاییست که با دستان خالی، زخم امنیت را بخیه زدند.